سیاوش هستم، شهادت زندگیم را براتون مینویسم بلکه از داستان ایمان من و خانواده ام برای جلال نام خدا استفاده بشود.
من در خانواده ای نسبتاَ مذهبی متولد شدم، و طبیعتاَ طوری پرورش یافتم که اجرای فرایض دینی برام خیلی مهم بود، اما یک روز در دوران آموزشی سربازی توی چادر نمازخونه گیر دادم به یک موضوع خاص و با گریه اونو میطلبیدم (میخواستم مهدی بیاد ببینمش) اما هیچ جوابی از خدایی که فکر میکردم میشناسم نمیشنیدم، همیشه همین طور بود احساس خالی بودن در دعاهام خسته ام کرده بود، دعاها یک طرفه بود از اون طرف صدایی نبود، این در حالی بود که من برای انسانهایی که در ادیان غیر از اسلام بودند دلسوزی میکردم و به قصد اینکه اشکالات دینشون رو پیدا کنم و بهشون نشون بدم که اسلام خیلی خوبه شروع به تحقیق در ادیان کردم، مسیحیت اونوقت از نظر من یک دین بود، و جالبه که در تحقیقاتم آخر همه قرار گرفت. و این تحقیقات جسته و گریخته چند سال طول کشید، رسیدم به زمانیکه ازدواج کردم، حالا همسر خوبی دارم و یه دختر ۴-۵ ساله هم دارم، توی یک شرکت کار میکنم، اما، فشار فیزیکی کار+فشارهای عصبی+فشار مالی و بسیاری دیگر باعث شده بود دچار بیماری عصبی، دیسک کمر شدید، اعتیاد شدید به سیگار، پیپ و قلیان پیدا کنم و مثل آب مشروب بنوشم. بهترین و معروف ترین پزشک جراح مغز اعصاب و ستون فقرات شهرمون برای دیسک کمر به من وقت جراحی داد، اما حاضر به این کار نشدم، ایشون گفتند پس باید شغلت رو عوض کنی اما امکانش برای من مهیا نبود. ایشون آب پاکی به دستم ریخت و گفت اگر جراحی نکنی، حد اکثر تا شش ماه دیگه از هر دو پا فلج خواهی شد…دنیا برام تموم شد، چهرۀ همسر و فرزندم دایم جلوی چشمم بود، خودم رو روی ویلچر میدیدم، بد بختی رو در ادامه ی زندگیمون میدیدم، دنیا برای چند روز متوالی حدود یک هفته برام تاریک بود. این دقیقاَ زمان اوج تحقیقات و نتیجه ی آن بود چون من مدتی بود که شبکه های مسیحیان ایرانی به خصوص محبت رو دایم نگاه میکردم و برنامه های پرستشی و سرودها رو خیلی دوست داشتم، اما یه مدت به دلیل شنیدن یک سرود که توی اون عیسی رو خداوند خطاب کردند پشیمون شدم و از خدا عذر خواهی کردم، که خدایا من دنبال تو هستم، اینها (مسیحیها) پیامبرشون رو اینقدر بردن بالا که میگن خداست. ولی خدا دوباره به قلبم گذاشت تا برنامه ها رو ببینم، شکل یک علامت سوال گنده شده بودم، آیا همه مسیحیها اینطور فکر میکنن؟ و خیلی سوالات دیگه که خودتون بهتر میدونید، تا بالاخره یک شب برادری برای یک خانم از طریق تلفن دعای توبه رو گفتند و ایشون تکرار کردند، من نا خواسته و با اندکی خلوص نیت، یعنی هنوز باور نداشتم مسئلۀ خداوندی مسیح رو، اما با ایشون کلمات رو تکرار کردم، احساس جالبی داشتم قایدتاَ ایماندارها میدونن چی میگم…من احساس میکردم مثل یک بالن از داخل دوباره پر میشم یعنی در واقع اینطور بود خودم رو مثل دو بالن داخل هم میدیدم، و حس کردم از روی کاناپه ای که روش نشسته بودم نیم متر به هوا بلند شدم، هللویاه. ضمناَ من دوست عزیزی داشتم که مدتها پیش به مسیح ایمان آورده بود و من میدونستم، و از ایشون انجیل خواسته بودم برای مطالعه. اون شب خداوند رویایی به من داد. در رویا از چشم خودم همه چیز رو میدیدم، من توی یک مسیر پهن و دشت مانند اما خشک و بی آب و علف به سمت درب باریک، بسیار باریک مثلاَ نصف عرض دربهای متداول، و البته درب شگفت انگیز روشن و نورانی بود، از هر جهتش نور بیرون میزد میرفتم. افراد زیادی از همه ی جهات با من هم مسیر بودن و به شکل خاصی پر از شادی و آرامش بودند،کسانی که به من نزدیک بودند خوش آمد و تبریک میگفتند، خوشحال تصمیم گرفتم تشکر کنم اما نتونستم حرف بزنم چون یکی به جای من جواب داد. تازه فهمیدم اونها با من حرف نمی زدند، یه خانم از کنار من میگذشت و از اونها به خاطر تبریک ها شون تشکر کرد، و نکته ی بسیار زیبا که خدا برای فهم من قرار دا این بود که صدای ایشون طوری بود که انگار از پشت تلفن حرف میزنه. من ایمان دارم که ایشون همون خواهری بود که توبه کرد، به من نگاه کرد و لبخندی زد، و چند لحظه بعد من از ناتوانی نتونستم ادامه ی راه بدم، همه میرفتن و من نمیتونستم ادامه بدم، کم کم افق دیدم پایین اومد و از بقیه عقب موندم، و با فریاد من هم بیام…از خواب پریدم.
فردا به دوست مسیحی خودم، که همکار هم بودیم و در یک روز سر کار رفته بودیم، رویای خود رو تعریف کردم، ایشون گفت آیا میدونی که یک آیه در انجیل هست که در اون مسیح میگه من در ملکوت خدا هستم؟ و باز آیه ی دیگری هست که میگه در ملکوت خدا بسیار باریک و نورانیست؟ و این بار روح القدس از زبان برادر به طرز عجیبی منو فرا گرفت ایشون گفت سیاوش خدا باهات خیلی کار داره… البته این موضوع رو بعداَ فهمیدم، چند روز بعد با همون برادر در یک کافه در حال خوردن بستنی ایشون از من پرسید آیا میخوای مسیح رو به زندگیت دعوت کنی؟ من گفتم من مثل کسی هستم که تا حالا بستنی نخورده شما میگی بیا بخور الان از سر کار اومدی بستنی قند خونت رو میزون میکنه، به خاطر شیرینیش بخور سرده خنکت میکنه، و از فایده های بستنی میگی اما من چون تجربه این کار رو ندارم میترسم، ایشون از کلام جواب داداه گفت: بچش تا بدانی که خدا نیکوست. بالاخره خدا پرده ها رو از جلوی چشمم برداشت و من پذیرفتم. به کمک برادر (سموییل) مسیح رو به عنوان خداوند پذیرفتم، و از او خواستم وارد قلب و زندگی من بشه احساس تعلق زیبایی داشتم، خیلی قشنگ بود از کافه بیرون اومدیم از هم جدا شدیم، من مسیر طولانی رو پیاده رفتم نمی دونستم کجا میرم! بی هدف راه میرفت و لبخند میزدم، برگشتم اتومومبیلم رو از پارکینگ برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم، توی راه بی اختیار لبخند میزدم، اما نزدیک منزل شیطان حمله کرد، وای چطور به همسرم بگم؟ اما یادم اومد برادر به من گفت ممکنه با حملات شیطان روبرو بشی! خودت رو به خدا بسپار…و البته تمام برنامه هایی که از تلویزیون میدیدم روی من تاثیر خوبی گذاشته بود و چیزهای ابتدایی از ایمان مسیحی میدونستم. به همسرم چیزی نگفتم، همه چیز طبق روال پیش میرفت تا یک هفته بعد با حمله ی شدید درد کمر یک هفته بستری شدم، برای چندمین بار اینجا شیطان یک حمله ی دیگه انجام داد، که شاید خیلی از ایماندارها با اون روبرو شده باشند. بله به من گفت ببین کمرت بهتر شده بود، مسیحی شدی گناه کردی دوباره دردت برگشت…اما شکر برای خداوند شبان نیکو که ما رو رها نمی کنه، سموییل به خاطر غیبتم جویای احوالم شد ویک روز با هم قرار گذاشتیم من از منزل و ایشون از شرکت با هم رفتیم به حومه ی شهر کنار رودخونه ای نشستیم و از ایمان و مسایل روحانی و سوالاتی که داشتم با هم حرف میزدیم و خدا به قلبش گذاشت تا برای کمرم دعا کنیم، این کار رو کردیم اما قبلش از من پرسید آیا ایمان داری که مسیح میتونه تو رو شفا بده؟ بله، پس در نام مسیح از خداوند طلبیدیم و با قوت روح القدس دریافت کردم. درد من به شکلی بود که صبح ها وقتی بیدار میشدم خیلی آزارم میداد. صبح فردا هیچ اثری از درد نبود، اما متاسفانه من خدا رو آزمایش کردم، از روی عمد به کمرم فشار آوردم تا نتیجه رو ببینم، اون روز با همسر و فرزندم رفتیم پیک نیک. چند ساعت رانندگی مداوم و بدمینتون و ماهیگیری و فعالیت زیاد که برای کمرم در حالت عادی ممکن نبود. با خودم میگفتم فردا صبح معلوم میشه. صبح منتظر درد بودم اما وقتی بیدار شدم و نشستم انگار همین الان از فیزیوتراپی بلند شدم، توی کمرم هیچ دردی احساس نمی کردم و این بسیار عجیب بود. آمین. تا ظهر اون روز کم کم یواش یواش با همسرم صحبت کردم، البته تا حدودی زمینه فراهم بود چون میدونست مطالعه و تحقیق میکنم، اما وقتی کامل گفتم ابا عکس العمل شدید ایشون مواجه شدم. تا حدی که میگفت ما دیگه نمی تونیم ادامه ی زندگی مشترک بدیم چون تو مسیحی هستی و من مسلمان و شفای کمرت هم به خاطر یک هفته استراحتت هست، اما به فیض خدا تغییر رفتارهای من،کنار گذاشتن سیگار و پیپ و قلیان دور ریختن داروهای اعصاب که میخوردم و کتابهایی که توی خونه بود، و ایشون مطالعه میکرد بسیار کمک کرد و البته دعاهای همیشگی برادران و خواهران کلیسای خانگی که با هم اونجا دعا و پرستش داشتیم. روزی برای کشیدن دندان عقل (دندانهای که در سن جوانی در میاد) همسرم رو به مطب دندانپزشک بردم، دکتر کارش رو شروع کرد، عکس دندان رو نگاه کرد، بی حسی، مراحل اولیه ودست همسرم توی دستم میلرزید، از ترس رنگ چهره مثل گچ سفید و…اما دکتر لثه رو شکافت، دندون رو گرفت و همه ی مراحل رو توضیح میداد. دندون با کلی مکافات در نیمه ی را ه شکست و دکتر کمی نگران به عکس نگاه کرد دوباره دندان رو نگاه کرد و گفت کارمون زیاد شده ممکنه مجبور بشیم بیشتر بشکافیم و تا ۳یا ۴ ساعت کار کنم شاید هم مجبور بشیم کار رو بذاریم برای فردا. اما کمی سعی میکنیم تا حدی که به لثه آسیب نرسه، با اولین پنسه ای که در دهان برد تکه ی شکسته ی ریشه دندان در اومد و تکه بعدی هم با حرکت دوم و دکتر میگفت در تمام دوران طبابتم چنین چیزی ندیدم، همه چیز درست بود در بین راه من داستان ایمان آوردن یکی از دوستان رو برای همسرم تعریف کردم و وقتی جلوی منزل رسیدیم در کمال تعجب من همسرم گفت من هم میخوام ایمان بیارم، و این برای من هدیه ی بزرگی از خدا بود. پس از ایمان همسرم برکات و نیکویی های زندگی یکی پس از دیگری وارد زندگیمان شد، البته شیطان هم بیکار نمی نشست چند ماه از ایمانمان گذشته بود که از شرکتی که در آن مشغول بودم اخراج شدم، اما خدا اجازه نداد که حرفهای شیطان روی ما تاثیر بذاره، بلکه از این موقعیت به بهترین نحو استفاده کرد و ما رو برکت داد، به فیض خدا مغازه ای اجاره کردم و در اون مشغول به کار شدم، و چون شغل فنی بود نیاز به سرمایه ای چندانی نداشت، و باز خدا جواب دعاهای ما را داد. او از ما استفاده کرد، منزل اجاره ای کوچکی که داشتیم یک سال و نیم برای جلال نام خدا و دعا و پرستش به عنوان کلیسای خانگی مورد استفاده قرار گرفت. هللویاه
تگ ها اسلامحقیقتخداراستیسیاوششرح زندگیعیسیمسلمانمسیحنجات
0 دیدگاه در “شرح زندگی ایمانی سیاوش”