کوهنوردی پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار کار را فقط براي خود میخواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب، بلنديهاي کوه را تماماً در بر گرفت و آن مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و در حالي که بسرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن بوسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت. کوهنورد، همچنان سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک استناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در اين لحظهُ سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بکشد: (خدايا کمکم کن!) ناگهان صداي پر طنيني که از آسمان شنيده مي شد،جواب داد: (از من چه مي خواهي؟) کوهنورد پاسخ داد: اي خدا نجاتم بده خداوند فرمود: واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟ کوهنورد پاسخ داد: البته که باور دارم. خداوند فرمود: اگر باور داري طنابي را که به کمرت بسته است، پاره کن. يک لحظه سکوت…و کوهنورد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد. گروه نجات مي گويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را پيدا کردندبدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود کوهنورد فقط يک متر از زمين فاصله داشت. آری گاهی ما نیز لازمست تا طنانبهایی را که در زندگی به آن اتکا داریم و وصل هستیم را پاره کنیم تا خدا دست ما را بگیرد و شرایط را تغییر دهد.
0 دیدگاه در “”