شرح زندگی ایمانی سیاوش از خرمشهر
من سیاوش متولد خرمشهر هستم.
سه برادر داشتم و پدرم که در زمان شاه کارمند گمرک خرمشهر بود، گرچه فرد مذهبی نبود اما بدلیل فعالیتهای خیرخواهانه اش نفوذ زیادی در شهر داشت. مذهب خانواده ام شیعه بود. سالهای سال پیش، زمانیکه ۷ یا ۸ ساله بودم، حدود سالهای ۵۲ و ۵۳ (۱۹۷۳ و ۱۹۷۴ میلادی) خوابی را دیدم که بعدها باعث بیداری روحم گردید. من در آن شب دیدم که در محلی بسیار سرسبز و زیبا هستم. مردی بسیار پر شکوه مرا صدا زد، دستانم را گرفت و گفت: بگو من شبان تو هستم و من بدلیل شکوه و جلال او گفتم :تو شبان من هستی. سپس گفت که بگو من پدر تو هستم. اما من در جواب گفتم تو پدر من نیستی، پدر من اکبر است. اما او گفت من پدر واقعی تو هستم و من هم گفتم تو پدر من هستی. بعدها فهمیدم که این شیوه دعوت خداوند است. بعد از این اعتراف، دیواری بین من و خداوند کشیده شد و آسمان تیره گردید بنحوی که من دیگر نمی توانستم او را ببینم اما می توانستم حسش کنم. دیدم سوار بر اسبی هستم. خدایم را صدا زدم و خداوند شمشیری بمن داد. بعدها فهمیدم که شمشیر کلام خداست. بارها و بارها در خواب با شریر که در اشکال دیوها و حیوانات درنده ظاهر می شد، مبارزه می کردم و با کمک همان شمشیر آنها را شکست می دادم. تا اینکه زمانی بسیار خسته شدم و او را صدا زدم و او گفت: تو فرزند عزیز من هستی و من خداوند تو هستم که تو را از شریر رهائی داده ام. پس از آن روز این خواب را به مادرم گفتم و او نتوانست راهنمائی ام کند.
روزها گذشت تا انقلاب شد. سال ۵۷ که همه در دایره مذهب، فلسفه، علم و دنیا، دنبال حقیقت زندگی می گشتند، اما حالا که نگاه می کنم، همه دور دایره باطلی بودند که نتیجه آن یاس و سرخوردگی بود.
جنگ شروع شد، و من که در خرمشهر بودم اولین ناظر زشت ترین صحنه های زندگی ام بودم. بدتر از آن زمانی بود که خمینی که رهبر حکومت ایران بود، جنگ را نعمت اعلام کرد. من که با دیدن تکه پاره شدن دوستان. همسایه هایمان و آواره شدن مان از خانه و کاشانه مان، از جنگ بیزار شدم. چون توجیه ادامه جنگ، فتوای آقا بخاطر حفظ دین و مذهب بود، از هر مذهبی متنفر شدم. از طرفی قادسیه صدام و از طرف دیگر جنگ جهادی خمینی مردم را اسیر خشونت بی منطق کرده بود و من بین اینها جائی برای خودم پیدا نمی کردم. روزی که ۱۵ ساله بودم، در جمع هم سن و سالی هایم روزی به همه گفتم: خدا محبت است و چگونه او می تواند نفرت، جنگ و کشتار را ترویج دهد. این دستور شیطان است که مرگ، خشونت و کشتار را می ستاید. آنموقع من در دبیرستان بودم و این صحبت هایم بگوش معلم پرورشی رسید وکار دستم داد و تقریبا کار من به انزوا و توضیح از پدرم که این چه حرف هائی بود که من می زدم. اکنون که فکر می کنم این افکار تمام با هدایت روح خدا بود، روحی که با هزاران سجده هم به سراغ کسی نمی آید و خدائی که همیشه می گفت دوستت دارم. تمام تلاشم را بر علیه جنگ بکار بردم و از هر فعالیت ضد جنگ کوتاهی نمی کردم. از پخش شعار مرگ بر جنگ گرفته تا دیوار نویسی و بحث در همه جا بر علیه جنگ و تشویق همه به عدم همکاری با کارخانه جنگ آنروزها. خدا را شکر که برای فعالیت هایم که۲ بار تحت بازداشت قرار گرفتم و با کمک خدا نجات یافتم.اولین بلوغ فکری را خدا بمن عطا کرد و مرا از شریعت بیرون کشید. من خدا را پدری می دیدم که فرزندانش را به حال خودشان رها کرده و در ملکوت خود جدای ما از دردها و رنج هایمان تنها بدنبال دیدن گناه هایمان بوده تا محکوممان کند. اما وجود او را بدلیل حضورش در حوادثی که برایم اتفاق افتاده بود و جانم را نجات داده بود، نمی توانستم انکار کنم.
من در رشته پرستاری در دانشگاه قبول شدم و به ضرورت رشته تحصیلی ام با مرگ و زندگی خیلی سر و کار داشتم. خیلی گیج شده بودم که خدا چرا اینها را می بیند و ما را تنها گذاشته. در آن زمان رمان های داستایوفسکی بخصوص رمان جنایت و مکافات، از طرفی و از طرفی دیدگاه های رئالیستی و جامعه شناسی آریانپور و از طرفی دیدگاه های ماتریالیستی انگلس که ما را محکوم در ماده می دید، مرا کلا گیج کرده بود. سئوالاتم بیشتر شده بود و جوابی نداشتم. در همان روزها بود که بشارتی را از طرف ۲ شبان که در کتابفروشی مسیحی کار می کردند شنیدم که گفتند خدا محبت است. این جمله مرا تکان داد. یکی از آنها گفت که خدا تو را دوست دارد و تو با پذیرش او در قلبت می توانی با او ارتباط مستقیم داشته باشی و از آرامشش برخوردار شوی. با فکر مسیح به خانه رفتم و بعد از چند روز که به آنجا رفتم کتابفروشی سوخته بود. دیگر صلیبی را می دیدم موهای تنم سیخ می شد، دیگر احساس خاصی داشتم که نمیتوانم آنرا شرح دهم. چیزی بیش از ترس از ناشناخته ای آشنا، حسی فراتر از سرمستی، آرامشی گسترده با شوق از این ناشناس آشنا و عشق، نمیدانستم چه بود اما بسیار زیبا بود.
جنگ اوج گرفت و دانشگاه در وسط دوران تحصیلم ما را الزام به اعزام به جبهه نمود، اما من با وجودیکه می دانستم احتمالا از دانشگاه اخراج می شوم، تن ندادم و اخراج و تحت تعقیب قرار گرفتم. در آن روزها اگر لطف خدا نبود من گیر افتاده بودم.سالهای ۶۶ تا ۶۸ را تنها به دفاع از صلح و کاشتن تخم امید را در دل مردم گذاردم تا اینکه دولت ایران جام زهر را نوشید و قطعنامه ۵۹۸ را دولت ایران پذیرفت.
خود را به نیرو های انتظامی معرفی کردم و بدلیل بخشودگی تنها ۶ ماه به اطراف بندر عباس تبعید شدم. در همان زمان مجددا در رشته مدیریت صنعتی قبول شدم و متاسفانه پدرم را از دست دادم. از دست دادن پدرم برایم ضربه بزرگی بود. دوباره تلاش کردم و در دانشگاه در رشته مدیریت صنعتی قبول شدم. پس از فوت پدرم برایم همه چیز روی هوا بود. در آنروزها بود که با دختری آشنا شدم و پس از چندی با او ازدواج کردم. او از خانواده بسیار متمولی بود و دنیای او با من بسیار فرق داشت. اما من سعی خود را کردم که زندگی سالمی را پایه ریزی کنم. اما اگر روح خدا در زندگی نباشد، آن زندگی سلامت خود را از دست خواهد داد. در پتروشیمی شروع بکار کردم، کارم اقماری بود و درآمد خوبی داشتم اما زندگی ام با ناملایمات زیادی همراه بود. پس از یک سال و نیم از خدا خواستم که اگر همسرم به من خیانت می کند خود خداوند این را نشان دهد. در آن زمان خواب دیدم که در شهری هستم که همه خانه هایشان را از شن ساخته اند و از سیلی عظیم که داشت می آمد مطلع بودم و به همه می گفتم که به ساختمانی که بر روی صخره ای بزرگ بنا شده بروند و جان خود را نجات دهند. اما کسی به حرف هایم گوش نمی داد. من به بالاترین طبقه آن ساختمان رفتم و دیدم که سیل همه خانه ها را ویران کرد و تمامی آنهائی که در بیرون آن ساختمان بودند را سیل برد. پس از چندی روابط نامشروع همسرم با یک سردار سپاهی توسط نیروی انتظامی آشکار شد. رنج زیادی را می کشیدم. تمام خانواده ام تشویقم می کردند از دادگاه برای او درخواست اشد مجازات و سنگسار را بکنم، حتی برادران خود همسر سابقم به من می گفتند که او دیگر خواهرمان نیست و هر کاری بخواهم به آنها ربطی ندارد. ناگهان صدائی از درونم بمن گفت: سیاوش ببخش تا بخشیده شوی. گفتم خدایا مورد استهزاء و انزوا قرار می گیرم. اما این صدا بلند و بلندتر می شد. تا اینکه برای نجات او از زندان تمام تلاشم را کردم. همه به من می گفتند بی غیرت و به برادران و مادرم زنگ می زدند و ناسزا می گفتند، آنها به خاطر همین مرا طرد کردند. حتی حاکم شرع و قاضی دادگاه از این امر متعجب بودند. تا اینکه تلاش هایم نتیجه داد و او با حکم شلاق آزاد شد. پس از آن، بنا به درخواست همسر سابقم ما از هم جدا شدیم.
دیگر تنهای تنها بودم، که خدا به من گفت: تو فرزند عزیز من هستی.
گفتم: خدایا گناهکارم.
او جواب داد: تو نجات یافته ای چرا که بخشیدی تا بخشیده شوی.
گفتم: تنهایم و نمی دانم چه کار کنم.
گفت: با تمام وجود خودت را بمن بسپار، مگر نه اینست که تا بیماری نباشد شفا دهنده ای نیز نیست، من شفا دهنده تمام دردها و زخم های تو هستم.
گفتم: خدایا مگر من گناهکار چه کاری کرده ام تا لیاقت همنشینی با تو را داشته باشم.
او گفت: تو گناه را با محبت شستی.
از خواب بیدار شدم و پس از آن روز او همیشه با من ماند. ۳ سال تنها فقط با خداوندم هم صحبت بودم. کاری را شروع کردم که نتیجه آن برای صنایع کوچک و متوسط ایران برکت زیادی داشت که توسط معاون وزیر ربوده شد و باز به زمین خوردم. یک ماهی منزوی شدم و پس از آن دوباره از صفر شروع کردم. در همان زمان خداوند مرا از طریق آشنائی با همسر کنونی ام، برکت زیادی داد. من با برکت و هدایت خداوند با همسرم ازدواج کردم و برکتی که پس از تولد دخترم خداوند بمن داد، همچون اعجاز بود. خیلی ها با تعجب و ناباوری زندگی ام را می دیدند که چگونه پر از عشق و برکت خداوند است.
سالها گذشت تا اینکه شبی در دعا شدم و از خداوندم خواستم که خود را معرفی کند، چرا که او را در هیچ جائی از اسلام نمی دیدم. هر بار که به هر مراسم مذهبی می رفتم عدم حضورش را حس می کردم.تا اینکه در خواب خداوند را دیدم و از او پرسیدم که نام تو چیست؟
او جواب داد: من عیسی هستم.
گفتم: نمی شناسم، نشانی از خودت بده تا تو را بیشتر بشناسم. تو کیستی؟
او مرا بسمت کوچه ای هدایت کرد. اول کوچه نقشی از عیسی مسیح بود که منشاء آن از نور بود و افرادی در زحمت بودند تا این عکس را از دیوار پاک کنند. من به آنها گفتم که زحمت بیهوده ای می کشند چرا که حتی نمی توانستند سایه ای بر این تصویر بیاندازند. خداوند گفت برو جلوتر و اینها را بحال خودشان بگذار. من در کوچه به کلیسائی قدیمی و بسیار زیبا رسیدم. خداوند گفت: برو و از کلیسا درخواست نان کن.
گفتم: خدایا آیا من بایستی گدائی کنم؟ من نان دارم.
خداوند گفت: برو و بگو الیاس مرا فرستاده و نان می خواهد. و پس از آن از خواب بیدار شدم. پس از آن شب روزی در حال جستجوی کانال های ماهواره ام بودم که شبکه محبت را دیدم. از آنها در رابطه با خوابم پرسیدم و آنها گفتند که خداوند عیسی مرا دعوت کرده تا او را در قلبم بپذیرم و باید انجیل خداوند را بخوانم. پس از مدتی من دعای نجات را توسط کشیش خواندم. این در شرایطی بود که پذیرش عیسی، همه زندگی خانوادگی و شغلی ام را می توانست به خطر بیاندازد، اما شوق پذیرش رسمی خداوند بر همه نیروها غلبه داشت. به خدا گفتم چه کنم و فقط او گفت به دنبالم بیا و من نیز با شادی نامش را بر تمام جانم جاری ساختم.
در اولین فرصت موضوع را به همسرم گفتم. او بسیار تعجب کرد که چرا این کار را کردم و با من شدیدا مخالفت کرد. من که بدلیل مسائل امنیتی امکان حضور در کلیسائی را نداشتم، از کلیسای اینترنتی بسیار برکت گرفتم. خداوند برکت مادی مرا هر روز بیشتر از روز قبل می کرد و مرا در خداوند قوت می داد تا با صبر در مقابل مخالفت های همسرم با ایمانم به عیسی با دعا بیاستم.هر روز فشارها بر من بیشتر می شد تا دست از ایمانم بردارم. در این زمان در پروژه ای بزرگ شروع بکار کردم که پر از دزدی و رشوه و فریب بود. من با هدایت خداوند در مقابل این باند ایستادم و بدلیل عدم پذیرش رشوه، بمدت دو ماهی بیکار شدم. در این زمان از طرف یکی از دوستان همسرم که سپاهی بود به قرارگاه خاتم الانبیاء جهت شروع بکار معرفی شدم. ولی چون از خدا خواستم که اگر این از تو نیست تو این راه را خودت بردار، خداوند مرا به مسیری دیگر هدایت کرد.
باز هم فشارها از طرف همسرم شدت گرفت تا حدی که او می خواست مرا به مقامات قضائی تحویل دهد. و من با هدایت خدا در دعا ماندم. و خدا مانع شد. چند روز بعد من به همسرم که برای خواهر همسرم که سالها بود که باردار نمی شد، در نام عیسی مسیح دعا کنم تا این مشکل برداشته شود و بدانید که خداوندم زنده است. همسرم که برای خواهرش بسیار نگران بود و از پزشکان ناامید شده بود، قبول کرد و من دعا کردم. بعد از ۲ روز خبر باردار شدن خواهر همسرم را شنیدیم و خوشحال شدیم. و گرچه همسرم تحت تاثیر قرار گرفت و فشارها از من برداشته شد، ولی باز هم ایمان نیاورد. چند سالی گذشت و من در ایمانم بودم اما همسرم با یک بن بست روحی مواجه شد. دیگر خانه مان را دوست نداشت و از همه چیز بیزار شده بود. حتی دخترمان را هم دوست نداشت. من به دعا رفتم و از خداوند هدایت خواستم. خداوند گفت: سیاوش صلیبت را بردار.
جواب دادم: حاضرم، اما چکار کنم تا از این بحران آزاد شوم.
خداوند گفت: تنها خودت را بمن بسپار.
من گفتم: آمین.
چند ماه بعد …با هدایت خداوند بشکل معجزه وار همسرم در این سختی ها به مسیح ایمان آورد و زندگی ام همراه با آرامش خداوند شد. روح خداوند در زندگی مان است و عشق در این شرایط سخت جای نفرت را گرفته . من فهمیدم که خداوند مطابق کلام (مزمور ۲۳) با من بوده، هست و خواهد بود. همسرم اکنون همچون ستونی استوار برای خداوند عیسی مسیح می باشد. به امید نجات همه ایرانیان و چشیدن طعم با عیسی بودن برای همه، و با تشکر از خداوندم عیسی مسیح که به دعاهایم پاسخ می دهد.
دوستتان داریمبرادرتان سیاوش
0 دیدگاه در “شرح زندگی ایمانی سیاوش از خرمشهر”